Xipetotec
The lord of springtime
The flayed god of the Aztecs,
who was a god of agriculture and vegetation.
لينکها
تماس
پست
الکترونيک:
xipetoteca@yahoo.com
بايگانی
بايگانی مطالب گذشته به صورت
هفتگی:
[ صفحه
اصلی ]
با حمايت
Tuesday, October 23, 2007
لحظه دیدار تو شد روز میلاد من غیر تو هر نقش دیگر رفته از یاد من تو می دونی زبون شاپرکها را تو می شناسی مسیر قاصدکها را تو نقاش بال پروانه هایی شکوه سبزه ها از جنس گلهایی
Thursday, January 12, 2006
کلاغک دست و پا می زند
زیر هوار یک گلولهء برف
و دختر با چتر قرمز
روی پل عابر پیاده
در هراس سایه ای که از پشت
به او نزدیک نمی شود
بر حاشیه پل
نامش را بر یک قلب کشیده اند
در کنار جملهء
"دوستت دارم"
چه بازی کودکانهء غمناکی...
Friday, December 16, 2005
یکبار برای همیشه دستت را به من بده...
Sunday, December 19, 2004
*الهی درد در جانت نیفتد
سرم جز روی دامانت نیفتد
دلم را بیهوا بردی و بردی
مگر چشمم به چشمانت نیفتد*
Tuesday, November 30, 2004
گفت: برای بودن بهانه ای باید گفتم: بهانه ای که بپاید گفت: من نپاییدم؟ گفتم: پاییدی و پریدی..
Saturday, November 27, 2004
او می روداز سردی های شمال به گرمی های جنوب من می روم زیر باران خیال او می رود و آشیانش را باد می کشد بر دوش من می روم خیس با چتری همیشه بسته در دست او می داند که برای پریدن بال کافی نیست و من می دانم که برای دوست داشتن، عشق او می دمد آرام بر شیشهء هواپیما من می نویسم با انگشت اشاره ام خدایت نگهدار ...
Thursday, September 30, 2004
امشب شب توست.. شمع آورده ام برایت شمعدانت کو؟ گل نرگس و همیشه بهار کاشته ام برایت گلدانت کو؟ ستاره چیده ام برایت آسمانت کو؟ بوسه آوردم برایت چشمهایت کو؟ شعر دوخته ام برایت گوشهء پرده نقره ای اتاقت را باد می خواندش برایت باز کن پنجره را...
Saturday, August 28, 2004
??? ?? ?? ??ی? ??? ???ی??
??? ?? ?? ??ی? ??? ???ی??...
Monday, June 28, 2004
باز هم قصه همان قصهء تکراری بود
دفترم خالی بود
باز هم قبلهء عشق
سرد و پوشالی بود
سازها بی زخمه
زخمها کاری بود
دیو ننگین سکوت
بر زمین جاری بود
باز هم قصه همان
قصهء تکراری بود...
Thursday, June 24, 2004
سایه هایی خسته
مردمانی بی لب
جیرجیرک اینجا
بغضها بر شاخه
می کشم خط بر شب
من تمامست از من..
Sunday, June 13, 2004
دوربودی دور
و آن قدر شگرف
که ترانه های سپاس درختان
به گوش الههء جنگل...
برایت افسانه ای از قصه های قدیمی مادربزرگ نوشتم
خواندم که می دانی اش
سپردمش به نسیم ...
شاخه ای بیدمشک در گلدانت نشاندم
نگاهت پر از عطر یاس بود...
صدایت رسا بود
و نرم
و سبز
وقتی می گفتی" دوستت دارم"..
ماه آمد
بوسیدمش
نشانی ات که دادم
سپیده دمیده بود...
Wednesday, May 19, 2004
I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
he wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang he shot me down
Bang bang I hit the ground
Bang bang that awful sound
Bang bang my baby shot me down
Seasons came and changed the time
when I grew up I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play
Bang bang I shot you down
Bang bang you hit the ground
Bang bang that awful sound
Bang bang I used to shoot you down"
Music played and people sang
Just for me the church bells rang
After echoes from a gun
We both vowed that we'd be one
Now he is gone I don't know why
till this day Sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie...
Wednesday, May 12, 2004
هنوز هم عطر تو را دارد
بوسه هایم حک شده بر نرمی مخمل سیاه
تبم فرو می نشیند
از خنکای آبی نگین
دلم می لرزد
از لغزش سپیدی زنجیر بر سینه ام
مست می شوم
از بوی غریب تو
می میرم از تو.....
Tuesday, May 04, 2004
نیم شب بود
نیمهء اردیبهشت
بر پنجره باران نوشت
سطرهای کشیدهء مورب
با حروف مکرر نام تو
. . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . .
شاید که می آیی. . .
Thursday, April 22, 2004
ديشب خواب ديدم که دشت شده ام
با سنگفرشی از گلهای انار
بر دستهايم سنجابها لانه کرده بودند
بر زانوانم نيلوفرهای وحشی پيچيده بودند
و از چشمانم پروانه می روييد
سينه ام صحرا بود
با شنهايی از جنس بلور و شبنم
از فراز شانه هايم ماه مهربان طلوع می کرد
نسيم می نوازيدم
و تو بر من گام می نهادی...
Wednesday, February 25, 2004
چه
شوری دارد فصل پنبه چينی
کودکان سفيد زمين
باريده از دل خاک
اينجا سرزمين من است
اينجا آفتاب کمی مورب می تابد
اينجا آسمان شب و صبح يکی نيست
اينجا نفسم بر می آيد اما باز نمی رود
اينجا همه چيز بوی غريبی دارد
نه بوی غريبی
که بويی غريب
اينجا ميان هياهوی " من اگر باشم آسمان آبی تر است"
چيزی
گم است
اينجا صداهايی می خوانند: "بشتابيد برشهای زمين مال شما "
اينجا سرزمين من است
اينجا اما چيزی کم دارد
اينجا تو هم نيستی
تو که نباشی دوری هست
دوری هم درد دارد نازنين
تو که نباشی
کسی می نشيند کنار سايه ابرها بر سنگفرش کوچه
و قصه های بی انتها می بافد
با نخ های ابريشم کرم های هرگز پروانه نشده
و مرواريد های سپيد چشمانی هميشه خيس
Saturday, February 14, 2004
Thursday, February 12, 2004
زندگي را اگر
كمي از بالا بنگريم
زندگي را اگر
از كمي بالا بنگريم
شايد كه كمي
تنها كمي
زيباتر
سبك تر
آرام تر
و خداگونه تر
باشد...
Monday, February 09, 2004
نِ ي مي زند
هِي.. هِي.. هِي
مي خوانمش
پاسخ نِي
مجنون و مات و مست و منگ
مبهوت...
بي دل...
پر شرنگ...
Saturday, January 24, 2004
شال پشمين ِ هزار راه
تارش دل
پودش آه
زرد
به رنگ خالي انتظار
سفيد
به رنگ خوابهاي كودكانه
لبريز از نور
نارنجي
به رنگ لحظه هاي گس بي تو
سرخ
به رنگ دوستت دارم ها
سبز
به رنگ سرانگشتانت
به رنگ تو
Wednesday, January 21, 2004
صداي گامها
انگشتر عقيق
زنجير گسسته
نشانه ها.....
چشمهايم را مي خواند
مادربزرگ..
Wednesday, January 07, 2004
بر حاشيه پنجره ترانه مي بافد
عنكبوت..
صبوري مي كنم..
دو.... ر ِِ... مي.........
يك ..... دو .... سه ......
آسمان.... خاك....سكوت....
.........................
دوباره از نو....
Monday, December 29, 2003
Sunday, December 28, 2003
كلبه ام آتشكي داشت
تو هيزم بانش
آتش افسرد
نبردي نامش...
فصل رطب باز مي رسد
اين بار اما
خرماها بر نخيل مي خشكند..
Saturday, December 27, 2003
نفسي هست هنوز
وراي هوارها
آوارها
و سرانگشتان كوچكي
كه توانشان نيست
بيش خاك را شكافتن
آسمان كو؟
Monday, December 22, 2003
يلدا شبي بود
نوشته بودم
مؤمنم بر سوگندت
گفته بودي مي نويسي
نوشته بودي...
پائيز بود
رفته بودي آنسوتر از البرز
آنسوي ِ آسمانْ نيلي تر است
و مرغان مهاجر بالا پروازتر...
نوشتم
واژه شراب است
فاصله سراب..
غسل عشق دادمت
به شراب بوسه
واژه گريخت
سپيدي شد شعر...
نوشتم
زمستان كه بيايد
عاشق اگر باشي
شاعر هم مي شوي...
Friday, December 19, 2003
سرانجام هزار سال گذشت..
من از
من به من رسيدم
" تو "
آمد
نشست
به جاي نقطهء " نون " ....
Tuesday, December 16, 2003
آمدي و خواندي و نخواندي و رفتي
شايد كه مهم نيست...
Monday, December 15, 2003
چرا هيچگاه نخواندي ام:
"
شاعرهء كوچك من "
به بهانهء حتي اگر يك شعر سادهء پريشان...؟
Saturday, December 13, 2003
برف آمده...
چيزي نمانده به آن كوچه كه هزار سال دورتر با هم از آن گذشتيم
لابلاي برفها چيزكي بود
بي نام
با گلوله برفي نشانش گذاشتيم
تا روزي كه هزار سال گذشته باشد
مي خواهم امروز به ميعادگاه هزارساله مان روم
نام كوچه ها را ابليس ساليان فرسوده ست
نشانِ برفي مان اما
بي گمان خواهد بود..
Monday, November 17, 2003
يك
شب ساده
چيزي گم شده
شايد آن چهارشنبه هاي خوب
شايد ماه
شايد خودم....
Wednesday, November 05, 2003
* Yesterday is but today's memory
and
tomorrow is today's dream....*
Wednesday, October 15, 2003
ايستادم و سراپا سايه شدم..
همه تن گوش شدم..
اين همان صداي مقدس بود؟
آري همان....
خواندم..........
.........................
پاسخ نيامد كه در مي يابمت
...............................
......................................
پس آن كلام ِ بخوان تا دريابمت كجا گم شده بود....
دوباره خواندم.....
.................................
گفتم: درياب......
....................................
گفت: درها همه بسته اند.
دري
بساز.
گفتم: مددي......
...............................
گفت: من اين سوي درم.
خود
بساز.
Tuesday, October 14, 2003
Wednesday, October 01, 2003
سه
ده سال گذشت.....
از ارمغان لك لك هاي سپيد
بر بام دورترين خانهء جنگلي
مهربان ترين فرزند خورشيد را
باور مي كني؟
سه ده سال گذشت.....
از رنگ كودكي
از بوي خاك باران خورده
از جنگل خيس
از صداي صبح مدرسه
از عظمت قصرهاي ماسه اي
باور مي كني؟
سه فصل گذشت....
از ناب ترين حادثه
از قصهء تولد يك پروانه
از طلوع تو
در من
از تولد دوباره
تا دوبارهء تولد....
همه پروانه هاي قلبم
هديه اين تولد دوباره
هديه كودك نوظهور چشمانت.....
Monday, September 15, 2003
.................
..............................................
................................
..................................
...............................................................
.........................
.............................
.................
......
Thursday, September 11, 2003
از
وقتي آمدي
زندگي كوتاه شده
كسر لحظه هايي كه نيستي
از هميشهء بودن....
* هزار جهد بكردم كه
سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش
ميسرم كه نجوشم
به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم
شمايل تو بديدم، نه عقل ماند و نه
هوشم *
Monday, September 08, 2003
كاش نبودي و نداشتمت
يا بودي و نداشتمت
هستي و دارمت و ندارمت
قصه اينجاست نازنين....
Thursday, August 28, 2003
ديگر لحظه هاي با تو بودن نيز
همپاي لحظه هاي بي تو بودن
نمناكند....
گواه طلسم فاصله....
صبري كه مي پژمرد
بغضي كه مي شكفد
آهي كه بر نمي آيد
شعري كه مي ميرد
قلبي كه پاره پاره مي شود
تا تمامي امتداد فاصله را
سنگفرش عشق كند
و تمام شود....
...............
.........
...
Tuesday, August 26, 2003
اين روزها به همه جا پناه مي برم
تا از خود بگريزم
و چه بيهوده گريختني....
Friday, August 15, 2003
كاش خوابهايم را پاياني نبود
يا لااقل تعبيري شان بود
كاش تعبير خوابهايم " تو "
بود.....
Wednesday, August 13, 2003
اين روزها ديگر طلوع كه مي كني
من غروب كرده ام..
تو خورشيدي و من مهتاب؟
يا تو ماه و من آفتاب؟
تو اگر ماه....
من ستاره مي شوم
تو اگر خورشيد....
من سايه مي شوم
تنها بگذار
با تو طلوع كنم....
دلم براي نبودنت،
نديدنت،
نداشتنت هم ديگر تنگ است....
Tuesday, August 12, 2003
* رسيدن غم انگيز است...
راه بهتر از منزلگاه است...
برويم بي آنكه به رسيدن بينديشيم....*
Friday, August 08, 2003
به
طراوت
ب اران
بهار ي
:
دور از جنگل انبوه
هنوز شاپركان ِ دشت
روي بالكهاشان
قصه هاي مهرباني نقش مي كنند
و هنوز مهتاب را
سخاوت تابيدن هست....
Thursday, July 24, 2003
براي توست نازنين
تو مهربانْ بهانه سرودنم
براي توست كاين چنين ترانه مي سرايد اين دلم
ستاره هاي آسمان من دو چشم تو
دوباره وعده مان
به اولين طلوع نور در نگاه تو
تو گفته بودي ام بگو......
..............
..........
.....
* سريع زندگي كن....
سخت دوست داشته باش......
جوان بمير........*
Tuesday, July 08, 2003
اين روزها فقط باد داغ مي زند....
......کسي هم ديگر
ياد گلهاي آخر فروردين نمي کند
.......................
..................................
.............................................
هنوز هم مرا به ياد مي آوريد؟
آن گوشه دشتستان پر از شقايق؟
.................
.........
Monday, June 30, 2003
عاشقْ دل ما
خواه از تو جفا
خواه از تو وفا
Wednesday, June 18, 2003
مي
خوانمت
به مقدس ترين ِ آواها
مي خوانمت
تا مسافر چشمان پرباران
تا ميهمان نگاه به مهتاب دوخته ام شوي
تا بيايي از آن سوي هر چه هست
تا بخواني ام
به كلامي
به نگاهي
به لبخندي حتي
مي خوانمت
تا پژواك ندايم
فرو ريزد اين ديوار كج خيال فاصله را
مي خوانمت
به نام
به نام خدا.....
Monday, June 16, 2003
از ميان اين همه در...
تنها در خانهء جنگلي تو
رو به مهتاب
گشوده مي شود...
مي دانستي؟
Friday, June 06, 2003
يک
دو روزي شايد
باد و باران باشد
دو سه روزي حتي
غم هجران باشد
يادت اما نرود
که شبي دانه سيبي افتاد
لاي آن بر گ کتاب
پاي آن جمله که مي گفت:
" ترا دارم
دوست "
و خداوند درخت
همه شب جامه اي از شبنم دوخت
به بر تک تک گلهاي نهالي که همانجا روييد
واژه ها مي شکفند
و درخــــت
خانهء ما روزي
سيب هم خواهد داشت
و سبدهاي پر از عطر دل انگيز خيالي نه قريب:
که شبي دانه سيبي افتاد
پاي آن جمله که مي گفت
ترا دارم دوست....
* به
گل گفته بودم
که با ما بماند
به دل گفته بودم
که دريا بماند *
Sunday, June 01, 2003
نخست قطره باران
ميهمان ميخك هاي رنگارنگ شد
خاك...
خاك مهربان
بر خيال خام خود
آرام گريست
و اندوهش
با هرم نفسهايش
چه غريبانه آميخت
ماه...
ماه بزرگ
براي واپسين بارچشم فرو بست
و شب ديگر تمام نشد
فرسنگ ها....
و سنگ ها....
ديگر چه اهميت دارد.....
Thursday, May 29, 2003
* من ز پيوند بهار و گل سرخ
درسها مي گيرم.......*
Tuesday, May 13, 2003
گفتي: بنويس
مي نويسم
باران
گفتي: بيش
مي نويسم
باران باريد
مي نويسم باران
از نبودنهايت
بر نبودنهايت
نرم نرمك باريد
مي نويسم تا كه شايد باران
همهْ دلتنگي چشمانت را
بسپارد به سرانگشت نسيم
دل به باران بنْواز
زير لب زمزمه كن
باز خواهد باريد
باز خواهم باريد
پشت اين پنجره ها
شاخه اي هست هنوز
بستر بكرترين غنچه كه خواهد روييد
از پي ناز نگاه خورشيد
دو سه روزي كم و بيش
پشت اين پنجره ها
آسمان هست هنوز
پر پروانه و رنگ
پس بهاري هم هست
پس خدايي هم هست
مي نويسم
باران
باز خواهد باريد.....
Monday, May 05, 2003
شاخه ها پر از شكوفه هاي آلبالو
به طعم نيازمودهء لحظه هاي اگر باشي
بانوي بهار
قصه ها را رنگ مي زند
پروانه
سبز
اطلسي
دشت
باران
نور
كسي نمي داند انگار
بانوي بهار
خسته اما صبور
هست كه تمام شود از هر چه رنگ
خواستي اگر
دريابش.....
............
Tuesday, April 29, 2003
امشب
نيْ غريب مي زني
گيلکي چوپان.....
Monday, April 21, 2003
Tuesday, April 15, 2003
اي دورترين عزيز
امروز گاه دوباره شكفتن بود
ديشب كه دشت تبآلود بود و آسمان
ابري به بر نداشت
ديشب كه خاك در عطش و ماه مهربان
پنهان ز چشم خاك
مي خواند آسمان را به تمناي: آب
باران شدم به مهر
ديشب تمامي سالهاي بودن را
بر خواهش گلهاي قاصدكم
باريدم از درون
خالي شدم از هر چه هست و خواهد بود
در دنج ترين گوشه قلبم كه جاي تو بود
نوري جوانه مي زند از سبزي حضور تو باز
اين نور با همه گلهاي نو بهار دلم
تقديم قصه بيكران چشم تو باد
مي خواهم از نگاه تو دگرباره زاده شوم
اين هستي دوباره تا ابد با تو
در
كنار تو باد.....
Friday, March 21, 2003
دستهايت پر گل
قلمت سبز
نفست مشك فشان باد
تو كه خواندي:
* نفـس باد صـبا مشك فشان خواهد شد
عالــم
پـير دگـــر باره جــوان خواهــد شـد
ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد
چشم
نرگس به شقايق نگران خواهد شد *
Friday, March 14, 2003
رسم ما رفتن بي بدرود
و وداع شاخه گلي
هديه از سر انگشتان سبزت
دنج ترين گوشه قلبم را
نويد تو كه :
دير نخواهد پاييد
سفر، اين با دنيامان چه غريب آميخته
تو
و خداي تو
من
و دعاي تو .....
تا بيايي
من و يادها و يادگارها
من و دلتنگيم
روباه كوچك قصه هايم را
قصه هاي پر از سلام و بي بدرود
قصه هاي پر از عطر همان گل كه در طراوت سلامهامان جاري است
قصه مگر همين نبود
قصه مگر همين نيست
قصه تولد يك پروانه......
Sunday, March 09, 2003
* آدم برفي تنها يك پا دارد
و چشمانش دگمه است
و پيراهنش، كهنه پاره اي...
اما مي خندد
آدم برفي در برف
مي خندد...
چرا كه شانس اين را داشته است
كه باشد
كه آدم برفي باشد...*
Monday, March 03, 2003
Friday, February 14, 2003
تكرار اين كلام كه
تو
خود
مني
گلدان سفالين رنگين از گلهاي پامچال
زرد، قرمز، نارنجي
ياد عيد
برف كه مي نوازدت
و ذوب ميشود در گسي چاي
نوازش آشناترين نگاه و آنگاه
گم شدن ضرباهنگ دلتنگي
ها
در ميان هزاران حرف جا مانده در هياهوي تابستان
تابستاني كه گذشت
دوباره زيستن روياي آدم برفي آن روزهاي بعيد
هم او كه شبانه گريخت
و جاي گامهايش بر برف صبحگاهي
سالها به دنبال كشيدمان
و كودكيمان را در خاطرش زيستيم
و دوباره خيال
و دوباره لبخند
و دوباره آواي به اميد ديدار
غروب آدينه
نرگس هاي زرد و سفيد
كودكان سرمازده ي در پي صاحب فال
و حافظ كه مي گويدت
* ز عشق نا تمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و
خال و خط چه حاجت روي زيبا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و
نگشايد به حكمت اين معما را *
و باز نرگس هاي زرد و سفيد
و باز تكرار اين كلام كه
تو خود مني
تو
خود
مني......
Friday, January 31, 2003
صدا
صدا
صدا
قلبم؟
تپش اين سطور هنوز ننگاشته؟
آسماني
گنگ
غريب
و نه قريب
صداي قلم است انگار
تو مشق مي كني * ترا من چشم در راهم
* ؟
تو دف مي زني هي هي هي بر پرده جانم؟
تو مي خواني ام به آوازي هنوز نسروده؟
اوج مي گيرد صدا
شب مي شكند
ماه مي افتد بر آستانه پنجره ام
گشوده
به بي نهايت
نور مي ريزد در دلم
شور مي گيرد
سطر سطر شعر هنوز ننگاشته ام
مي داني و نمي خواني؟
مي خواني و نمي آيي؟
رسم غريبي است
رسم مسافر
مسافر جاده هاي سبز فراتر از اكنون
نخست روز سفر
ترديد ويران شد
و همه ترانه شد بر گوشم
بانگ " مي خوانمت "
من بارور شدم از اين سرود
و باورم اين بود
و باورم اين است
كه صدايي مرا مي خواند
و چه گنگ
و چه غريب
و نه قريب.....
Tuesday, January 28, 2003
همهء ثانيه هايم از تو
رنگ خورشيد گرفت
و خيالت
بستر سبزترين شعرم شد
كه دلم از پس يك روز زمستاني پر برف سپيد
بوسه بر قامت نامت بنهاد
بوسه گاهي كه بر آن
طرب انگيز نهالي روييد
پر گلهاي نياز
پر گل واژه مهر
از سكوتم تا تو
از سكوتم تا من
از سكوتم تا ما
و سرانجام سلام
اولين واژه بودن
به لبانم بشكفت......
Saturday, January 04, 2003
همه در خواب بود
همه در خواب است
اما چه آشناست
حتي
كوچه اي كه با تو از آن نگذشتم
دستي كه بر دستت ننهادم
نگاهي كه بر ديده ات ندوختم
و كلامي كه بر قلبت به نجوا نخواندم
همه چيز هست
و همه چيز نيست
من كجايم؟
و تو؟
تو خيال نيستي
و يا يك واژه، يك كتاب
و من؟
مي شنوي؟
اين صداي من است
من اما بيش از يك زمزمه ام
بيش از يك فرياد
مي بيني؟
اين نقش نگاه من است
من اما بيش از قابهاي غبار ساليان گرفته ام
مي بيني كه مي سرايمت؟
شعرم را مي خواني؟
به بلندترين صدا...
به سبزترين حضور...
و نه فارغ از هر چيز...
از هيچ چيز...
از تو...
از من...
مني كه مي شناسمت...
از فراسوي مرزها...
و مؤمنم...
بر سخاوت مهربانترين دلها...
كه در تو جاري مي كند...
روح بزرگ هستي را...
.............
........
...
Wednesday, January 01, 2003
اين صدا .... اين صدا.... اين صدا از صبح درونم را
آکنده از شعري که مثل هيچ شعري نيست.... شعري که هيچ کس...
هيچ وقت... براي ديگري... حتي
خيال گفتنش را نداشته است.... به لالايي مي ماند.... و آوايي آسماني.... از جنس
نوازشهاي آفتاب صبح بر گونه شقايقهاي دشتستان همان خواب که در آن روييدم از نور
.........................
که در آن پر شدم از شوق نگاه خورشيد....
که در آن سايه يک ابر سفيد....
خلوتم را آشفت....
اين صداي خواهش يک ساز در دستان کودکي شايد پريشان است....
خواهش رود به دريا....
خواهش واژه به آواز....
خواهش شمع به آتش....
خواهش قاصدک خفته شب....
به نسيم....
خواهش اين دل سر گشته به
هـجــــــــرت
.........................................................
Thursday, December 26, 2002
هجرتي عظيم بايد
نه براي بريدن
نه براي دور شدن
نه براي گريختن
هجرتي براي بازگشتن
براي خويش را وا نهادن و باز به خويشتن رسيدن و دوباره از خويش کندن و به هر چه
روشني پيوستن.....
Tuesday, December 24, 2002
ياد " الجرنون " افتادم و چند شاخه گلي که براي او بود. هنوز
هم شايد کتابها را که کنار بزنم آن گوشه، خفته باشد. جايي ميان آن کاغذهاي سفيد که
اندکي به زردي مي زدند، با چندين شاخه گل بر بسترشان. هر چند شايد هم حالا ديگر
گريخته باشد، " الجرنون " آخر يک موش بود.