|
Sunday, September 29, 2002
*
اندوه و خستگی پشــت و روی يک ســـکه اند
اندوه،
خستگی است که بر جان می نشـــيند
خسـتگی،
اندوهـی اســت که در تن می رود *
گر گرفته. داغ داغه. پيشونيش خيس خيسه. سنگينی هوا رو فرو می ده. شرجی هوا به
جزء جزء بدنش نفوذ می کنه. سنگين می شه. سرش گيج می ره. قلبش تند می زنه. دلش آشوب
می شه. يه چيزی به همه جونش چنگ می زنه. صورتش منقبض می شه. جريان خون رو تو شقيقه
هاش حس می کنه. چشماش می سوزه. نفسش می سوزونه. به خودش می پيچه. آسمون رو نيگا می کنه.
پر ابره. چشماشو می بنده. دستاشو مشت می کنه. حس غريبی داره. حس می کنه تو يه کوير
بی انتها رها شده. وسط کويره. خسته س. تو دلش، تو ذهنش، تو خيالش، تو قلبش غوغاست.
يه قدم برمی داره. چشماش هنوز بسته س. يه صدايی می شنوه. برمی گرده. دوباره يه قدم
برمی داره. دوباره می شنوه. ديگه تکون نمی خوره. گوش می کنه. صدا از بالاست. چشماش
هنوز بسته س، اما بی اختيار صورتشو به سمت آسمون، به
طرف صدا بالا می بره. يه قطره می چکه رو پيشونيش، مسيرشو کج می کنه، مياد پايين تا
می رسه رو گردنش. يه بويی حس می کنه. بوی خاک، بوی نم. يه قطزه ديکه می چکه رو
دستش، مسيرشو کج می کنه، از لای انگشتاش می رسه وسط مشت بسته اش. دوباره يه قطره می
چکه رو پيشونيش. و يه قطره ديگه. و يه قطره ديگه. و حالا شرشر بارونه که پيشونيش رو
می شوره و مسيرشو کج می کنه تا می رسه رو گردنش. چشماشو باز می کنه. قفل دستاش
شکسته می شه. خيس می شه. خنک می شه. با پاهاش ضرب می گيره. دستاشو از دو طرف باز می
کنه. دور خودش می چرخه. کوير باهاش چرخ می زنه. سرش به دوران می افته. خودشو رها می
کنه رو زمين. چشماشو می بنده. قطره های بارون به جزء جزء بدنش نفوذ می کنه. بوی خاک
و بارون رو فرو می ده. مست می شه. لخت می شه. ذهنش شسته می شه.
قلبش خالی می شه. يه جريان گرم و سيال رو تو رگهاش حس می کنه. لبخند می زنه. خوابش
می بره. از کنار دستش يه نرگس وحشی جوونه می زنه.
* * *
*
خسته نشدن خلاف طبيعت است همچنان که خسته ماندن....
هرگز خسته نخواهيم ماند.*
Saturday, September 28, 2002
گفتم: خيال می کنی من از اون آدمای بی غمم که تا بگم آب، ابرا
ميان بالای سرم شرشر بارون ميارن. تا بگم آفتاب، زمين يه قل می زنه تا خورشيد رو در
بياره. تا بگم مهتاب، ماه تالاپی می افته رو پشت بوم خونه مون. نه بابا منم آب که
ميخوام بايد برم دعای نزول بارون بخونم، آفتاب که می خوام بايد يه شب تا صبح گوسفند
بشمرم تا خوشيد در بياد، مهتاب که می خوام بايد هزار بار از هزار تا صد رو بر عکس
بشمرم تا قرص ماه کامل بشه. منم مثل بقيه ام. همه مون مثل هميم. فقط نقابامون با هم
ديگه فرق می کنه. اون جورام که تو فکر می کنی نيست. قصه مون
از اين حرفا خيلی ساده تره.
*اين آب روان
ما ساده تريم
اين سايه
افتاده تريم.*
Friday, September 27, 2002
* در موسم آدينه که خاکستری است
يک نکته ساده بشنويد از من امشب
و فقط
پرنده بودن
کافی است.*
گفت واسه چی اين تو می نويسی. که ده نفر، نه صد نفر يا فوق فوقش هزار نفر بيان
بخونن. تازه اين آدما احتمالا بايد خيلی بی غم باشن که ميان نوشته های کسی رو می
خونن که باهاش هيچ سنخيت و نسبيتی (همون نسبته) ندارن. گفتم.... راستش اونموقع هيچی
نگفتم. حالا دارم ميگم. فکر که می کنم، می بينم قبلا هم می نوشتم ولی فقط برای
خودم. حالا يه قدم حرکت کردم می خوام ديگران رو هم تو دنيام، تو رويام شريک کنم.
تازه تو اين دنيای ديوونه ديوونه که بعضی وقتا چينی ها و ژاپنی ها حرفاتو بهتر می
فهمن تا هم زبونای خودت، اگه حتی يه نفر به جمع اونايی که حرفاتو می فهمن اضافه بشه
خودش خيلی زياده. می شه به خاطرش جشن بگيري. چقدر برای
همه مون پيش اومده که دنبال يه هم زبون، يه همدل بگرديم اما هر چی بيشتر بگرديم دست
نيافتنی تر باشه. از طرفی اگه وقتی و البته فکری رو تو اين کار می ذاريم چيزی رو از
دست نمی ديم. مطمئنا همه مون اونقدر زمان داريم که بتونيم يه قسمتيش رو تو شبانه
روز به دلمون هديه کنيم.
* وقت علی الاصول، بسيار بيش از نياز انسان است. ما وقت بی مصرف و بوی نا گرفته
بسياری در کيسه هامان داريم.*
نبايد فکر کنيم اون دقيقه ای که صرف حل کردن مسئله فيثاغورث نشد هدر رفته.
زندگی جمع جبری همين لحظه های معموليه، فقط مهمه که جهت دار باشه. يه قصر باشکوه از
اول قصر نبوده، کلی آجر رو هم گذاشتن، شيشه و آينه کوبيدن تا اين شده. زندگی هم
همينه. اگه بخوايم يه دفعه قصر رو بسازيم همون طور چشمگير و خيال انگيز، تازه به
چيزی کمتر از به يکباره ظاهر شدنش هم رضايت نديم، همه دنيامون می شه خيال
قصر. فکر کنين يه عينکی بزنيم که باهاش فقط بتونيم قصر ببينيم. هی بريم، بريم تا
قصره پيدا بشه. نمی گم پيدا نمی شه، اما اين وسط خيلی از ديدنيهارو نديديم. شايد
کوچيکتر از قصره بودن اما جمعشون ممکنه خيلی بزرگتر باشه. مثل پيدا کردن حتی فقط يک
نفر که حرفتو بفهمه. يه نفر که با خنده ات بخنده با گريه ات گريه کنه.
زندگی فقط اين نيست که يه آسمون خراش بسازيم يا قلب يه پلنگ رو جای قلب يه آدم کار
بذاريم يا کشف کنيم که سه از چهار بزرگتره يا مثلا چه جوری می شه پولامون رو تو
فلان بانک سوئيس قايم کنيم. همه مون همه اين کارها رو می کنيم که به يه چيز برسيم و
اون آرامشه. ( البته آرامش با توقف و سکون و نخوت فرق داره. آرامش
ماحصل همه تلاشها و تحرکها و مثبت انديشی هامونه.) حالا اگه با اين نوشتن، به
اندازه همين خرده شيرينی که الان افتاده رو ميز به آرامش برسيم خوشبختيم. به همين
راحتی بايد خوشبخت شد. و گر نه همه عمر بايد فقط بدويم.
* بهتر است آدم کارهای کمی انجام دهد اما از آنها لذت کامل ببرد.*
Thursday, September 26, 2002
وای که چقدر دلم می خواد برم لب دريا، برم کفشامو بذارم
يه جايی لای سنگها تا گم بشن بعد بگم " بايد برام يه دمپايی پلاستيکی
قرمز بخرين. از اونا که عکس داره، جلوش بسته س،
شماها می گين خيلی زشته." برم پابرهنه رو ماسه ها شروع کنم به بالا پايين پريدن.
يِه وقتايی کج و معوج برم، برم تو آب تا پاهام خيس شه، ماسه ای شه، هی صبر کنم ماسه
لای انگشتامو پاک کنم. برم يه مشت سنگ ريزه بگيرم تو دستم، همه بعدازظهر يه قوطی
نوشابه رو نشونه بگيرم.
برم يه تيکه چوب وردارم، ماسه ها رو خط خطی کنم، بنويسم:" خط نوشتم خر بخندد." برم
يه سطل و بيلچه برای خودم بخرم که عکس پلنگ صورتی روش
باشه، بيام يه قلعه بسازم که دو طبقه باشه، توشو پر صدف کنم. صدف بزرگه بشه شاه،
کوچيکتره وزير، کوچيک کوچيکام بشن سرباز. برم يواشکی چوبای شومينه رو وردارم، بيارم
روشون نفت بريزم، آتيش درست کنم، سيب زمينی بذارم تو ماسه ها زير آتيش. جزغاله که
شد، نمک بيارم سيب زمينی نفتی بخورم، به بقيه هم تعارف کنم.
برم بخوابم رو ماسه ها، چشمامو ببندم، نفسم که گرفت چشمامو وا کنم، ببينم يکی از سر
تا پامو ماسه ريخته. جيغ بزنم وای خفه شدم می کشمت. برم تو باغچه
گل اطلسی بکارم، يه حلزون در بيارم بذارم جلوی آفتاب،
دو ساعت بشينم براش قصه بگم تا بياد بيرون، اما نياد بيرون. منم با دمپايی
قرمزام شوتش کنم تو باغچه. برم يه قيچی بيارم پايين
لباسمو ريش ريش کنم، يه عينک آفتابی بزرگونه ور دارم، يه شيشه شو
در بيارم ، بزنم به چشمم. بعد يه لنگه کفش گنده بپوشم، بشم دزددريايی.
برم سر ظهر پشت پنجره همه رو بترسونم.
برم چوب پرده انباری رو بيارم، با طناب لباسها يه چوب ماهی گيری بسازم، تا خود غروب
کرمارو از تو باغجه جمع کنم، يهو شب بشه نتونم ماهی بگيرم، قهر کنم، بغض کنم،
بداخلاق بشم، بهونه بگيرم، برم تو خونه.... زودی برو حموم.... گشنمه.... توکه سيب
زمينی نفتی خوردی.... آخه يه ورش سفت بود.... پس شامتو تو حياط بخور همه جونت ماسه
ايه. بشينم شام بخورم، وسط شام خوابم ببره، بلند که بشم، زير سرم بالش باشه، رو تنم
لحاف باشه، آفتاب وسط آسمون باشه، ماسه ها هنوز تو
همه جونم باشه. دوباره پاشم به دو برم لب دريا .... بيا يه چيزی بخور.... نمی شه،
آخه می خوام ماهی بگيرم، بپزم، بخورم. واسه شمام می
آرم. نهار نپزين. ترو خــــــدا.
نمی دونم چرا هر چی می خوام نميشه برم دريا.
*آدم هايی هستند که واقعيت برونی شان بخشنده است چون شفاف است. چون می
توانی از ورای آن همه چيز را بخوانی، و هر چيزی را درباره آنها بپذ يری، بفهمی، آدم
هايی که آفتابشان را با خود دارند.*
نمی دونم شما وقتی به يه مشکلی تو زندگيتون بر می خورين چيکار ميکنين؟ يه مشکلی که حل کردنش براتون خيلی گرون تموم می شه. يه روشی تو زندگی
هست به نام "حذف صورت مسأله". راحت
ترين راه برای حل يا حذف مشکلات. يه تخته پاک کن قرمز ابری نو بگيريم دستمون
و راحت صورت مسأله رو پاک کنيم. اونوقت ديگه خيالمون جمع ميشه که نبايد دنبال
جواب بگرديم. به همين سادگی. به سادگی خوردن يه بستنی شکلاتی آب شده که دوباره
گذاشتين تو فريزر و يخ بسته. اونم تو يه شرکت قراضه که توش يه قاشق هم پيدا نميشه و
شما رفتين داداشيتون رو بعد از يه هفته که مشغول يه کار گنده س ببينين و براش کباب
کوبيده و گل مريم ببرين و باهاش حرف بزنين و دلتون وا بشه و
برگردين. اين حرفا چه
ربطی به قضيه داشت، نمی دونم.
آره، خلاصه ميشه راحت با يه تيکه ابر نو يا کهنه يا يه شيلنگ آب پنج
متری بيفتيم به جون زندگيمون، به جون خودمون. همه خاطرات، همه ترسها، همه نگراني
ها، همه رو پاک کنيم. بشيم خالی خالی. بريم اون بالا بشينيم... بشيم پادشاه. پادشاه
دنيای خالی خالی. پادشاه دنيای خيالی. ياد پادشاه شازده کوچولو افتادم: پادشاهی که
هيچ رعيتی نداشت که به اون حکومت کنه، بنابراين احساس می کرد خيلی شاه خوبيه. چون
هيچکس ازش ناراضی نبود!
اما يه نکته از قلم افتاد. اگه بخوايم همه چيز رو پاک کنيم،
چيزای بد رو، يا چيزايی رو که بايد براش فکر کنيم، يا بايد براش خطر کنيم، اونموقع
اين ابر گلی رنگ که حالا کهنه شده يا اين سطل آب که حالا ديگه سوراخ
شده، بقيه دلمون رو هم پاک ميکنه. ديگه تو دلمون هيچی نمی مونه. بی رنگ بی رنگ می
شه. اون موقع دلمون می شه کوير. تازه کوير ستاره داره، اما بعيد ميدونم با چنين
شرايطی يه ستاره هم دووم بياره. خوب آخه ستاره ها دلشون زود می گيره، ممکنه پر
بزنن، زودی برن.
خلاصه اگه خواستيم دلمون پاک بشه، رها بشه، بايد يه کار ديگه بکنيم. يه
کاری که لزوما ساده هم نيست. خيلی بده که بخوايم صورت مسأله رو پاک کنيم، که
بخوايم حقيقت رو انکار کنيم.
*حقيقت روی زمين به آينه ای شکسته می ماند که هر تکه کوچکش تمام آسمان را منعکس می
کند.*
حيف نيست خودمونو از آسمون محروم کنيم؟
تازه گاهی / يه صورت مسأله هايی سرمون خراب می شه / که با هيچ
ابر گلی/ يا با هيچ سطل پر آب / پاک نمی شه/
بعضی وقتاس که صورت مسأله ها / يه جوری تو قلبمون حک می شه که /
هر چقدر آب بريزيم / بدتر می شه /
کاش می شد دروغ بگم / کاش بلد بودم دو رنگی چی چيه / نه بابا / همين
جوری / با همين قلب سفيد / قصه مون قشنگتره /
بهتره تا قلبمون / سياه باشه / سياه بشه / سياه
کنه / می دونم که آخر کار همه چی / يه جوری از اون بالا / درست می شه /
آخرش بزبزقندی می بره / گرگ قصه عاقبت باد می کنه / می ترکه /
آخرش دنيا مث رويا می شه / خيال می شه /
می خوابيم / خواب می بينيم / توی خواب بال می زنيم / می رسيم همون
بالا / می رسيم پيش خدا /
يا شايد خدا بشيم / يا خدا از ما بشه / ديگه فرق نمی کنه / که خدا از ما بشه / يا ما از
خدا بشيم.
Wednesday, September 25, 2002
* نهايت تمامی نيروها پيوستن است، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعی است
که آسياب های بادی می پوسند
چرا توقف کنم؟ *
هميشه تو کتابهای علوم و زيست شناسی و به من بگو چرا خونديم که انسان موجوديه يعنی
جانداريه از راسته پستانداران. البته از نوع ايستنده بر دو پا و ذی شعورش. اما گاهی
بعضی از ما به زيرمجموعه های ديگه ای از موجودات هم گريزی می زنيم. مثل بعضی هامون
که يه جوری سر می خوريم تو گروه سخت پوستان. تازه پوسته ای که وجودمون رو در بر می
گيره اونقدر سخته که حتی تصور شکسته شدنش هم دشواره.
نمی دونم تا حالا براتون پيش اومده که پوسته قديمی يک خرچنگ رو لب دريا ويا
باقيمونده های پوست اندازی يک مار بزرگ رو توی جنگل ببينين. يِه حادثه خيلی قشنگ
اينه که تو زندگيمون شانس اينو داشته باشيم که پوسته اندازی خودمون يا يکی ديگه رو
از نزديک ببينيم. تا حالا ديدين که يه کرم ابريشم چه جوری ميشه پروانه؟ هر چند اين
يه دگرديسيه و ربطی به پوست اندازی نداره اما در اصل خيلی با هم فرق ندارن. يه جوری
قالب کهنه رو شکستن و نو شدن تو هر دو تا به چشم می خوره. البته پروانه ها فقط يه
بار اين حس رو تجربه می کنن، اما سخت پوستان بارها و بارها. يعنی تا وقتی که وجود
دارن. اين جريان حس غريبی رو القا می کنه که نظير نداره. يه جور حس رهايی، آرامش،
پرواز، اوج گرفتن.
اما اگه سفت و سخت به اين پوسته سخت تر از خودمون چسبيديم، اونوقت مجبوريم هميشه به
اندازه همون قالب بمونيم. ديگه نمی تونيم رشد کنيم. و گرنه جامون تنگ ميشه، پوسته
ترک می خوره، می شکنه و اين چيزی نيست که بشه راحت تحملش کرد. هر شکستنی بهايی داره
که بايد جسارت پرداختشو داشته باشيم. اگه نداشتيم تو همون پوسته می مونيم، اونقدر
که خودمون هم مثل همون پوسته سخت می شيم. اونقدر که ممکنه به جايی برسيم که حتی اگه
بخوايم هم ديگه نتونيم بيايم بيرون. اونموقع حيف می شيم. اونموقع طبيعت رو از حادث
شدن يکی از بزرگترين شاهکارهای خلقت محروم می کنيم.
* چه می تواند باشد مرداب
جه می تواند باشد جز جای تخم ريزی حشرات فاسد
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می ماند
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است و حرکت: فواره وار
و روز وسعتی است
که در مخيله تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند. *
Tuesday, September 24, 2002
امروز دلم واسه يکی خيلی گرفت
* اگر می خواهی نگهم داری دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهيم کنی دوست من
تا انسان آزادی باشم
ميان ما صميميتی از آن گونه
می رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه می کند. *
امروز دلم از يه قصه ای که يکی برام تعريف کرد گرفت. نمی دونم چرا بعضيا تو يه
رابطه که می رن- از بالاترين تا پايين ترين درجه فرق نمی کنه- يه جورايی می شن. می
شن عين يه جاروی خيس که هی بکشن رو پشت يه آدم .... نمی خوام اينطوری حرف بزنی عزيزم....
باشه.... نمی خوام اينطوری لباس بپوشی عزيزم.... باشه....نمی خوام با دوستات خوب
باشی عزيزم.... باشه.... نمی خوام با فک و فاميلت مهربونی کنی عزيزم.... باشه....
نمی خوام بعد از اين ساعت بيای عزيزم .... باشه.... نمی خوام قبل از اين ساعت بری
عزيزم.... باشه.... نمی خوام کار کنی عزيزم.... باشه.... نمی خوام کار نکنی
عزيزم.... باشه.... نمی خوام حرف بزنی عزيزم.... باشه.... نمی خوام حرف نزنی عزيزم
.... باشه.... نمی خوام لبخند بزنی عزيزم.... باشه.... نمی خوام لبخند نزنی
عزيزم.... باشه.... نمی خوام راه بری عزيزم.... باشه.... نمی خوام بشينی عزيزم....
باشه.... نمی خوام نفس بکشی
عژيزم.... آخه نمی شه عزيزم.... همين که گفتم عزيزم.... باشه.... خيلی دوستت دارم
عزيزم.... باشه.....
اوف. بابا بسه. اگه يه رابطه به اينجا رسيد خيلی راحت و در نهايت خونسردی لباس سياه
بپوشين، حلوا بپزين، برين انگشت اشاره تونو سه مرتبه بکوبين به يه سنگ مرمر ترک
خورده تو ابن بابويه و فاتحه بخونين. چون عمر اين رابطه سر اومده. به همين راحتی. *
به آرامی يک مرثيه *
اين ديگه عين برزخه. دوره به زنجير کشين آدما حداقل ديگه از هاکلبری فين به
بعد تموم شده. اگه تونستيم پر پرواز کسی باشيم که هستيم، اگر نه بيخود نبايد دلمون
رو خوش کنيم، چون هر چی بگيم و هر کاری که بکنيم نمی تونيم روح يه آدمو اسير کنيم.
بالاخره پر می زنه ومی ره. حتی اگه خيلی بد شانس باشه و اين پرواز رو خيلی دير
تجربه کنه. عشق در آزادی است. بهتره آزاده باشيم تا آزادی رو اول هديه
کنيم و بعد زندگی اش کنيم.
Monday, September 23, 2002
*
آری آغاز دوست داشتن است
گر
چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
که
همين دوست داشتن زيباست. *
امروز از عشق می گفتيم. دوستی می گفت عشق عادت است. اما *عادت رد تفکر
است و رد تفکر آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زيستن. عادت فرسودگی است. عادت همه چيز
را ويران می کند از جمله عظمت دوست داشتن را، تفکر خلاق را، عاطفه جوشان را. حتی
نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نيست، تکرار يک عادت است. نوعی اعتياد. حرفه
ای شدن پايان قصه خواستن است چرا که عشق طالب حضور است و پرواز نه امنيت و قاب.*
بايد حضور داشت و نگذاشت که زندگی ما را تکرار کند و ما زندگی را. عشق
چيزی است که در تعريف نمی گنجد. هميشه واژه ها احساسات عاشقانه را لوث کرده اند،
چرا که واژه ها با کثرت استعمال بی رنگ می شوند وآن زمان کاربردشان شايد حس حقيقی
را زايل کند. غشق در بی واژه گی است. برای زيستن عشق هيچ سخن عاشقانه ای نياز نيست.
برای عشق ورزيدن بايد فقط عاشق بود. اما نه عشق و نه عاشق بودن هيچ يک در هيچ
لغتنامه ای معنا نخواهند شد. هيچ گاه هيچ معادله ای به جوابی به نام عشق نخواهد
رسيد.
عشق آن چيزی است که از نهايت درون شعله می کشد، می گدازد، ذوب می کند
و بی شکل. عشق بی شکلی است. و نه اينکه هويت خويش را از کف دادن، بلکه هويت تازه ای
يافتن و در کنار ديگری جلوه گر شدن. دو تن را در يک تن جا دادن و دو ظرف را به يکی
بدل ساختن.
ماحصل پيوند يک ويک در عشق به روشنی بيش از به هم افزوده يک ويک خواهد
بود، آنهم در يک ظرف. آری چيزی بيش از يک را در يک جا دادن، و اين چنين است که ظرف
عشق سرريز می شود وجاری.
*يکبار بايد عاشق ديگری شد،* تا بيش از يک شدن را و لبريز شدن را و
سرريز شدن را تجربه کرد. يکبار بايد سخن نگفت. فقط نگاه کرد. عاشقانه نگاه کرد.
آنچه ما را به هم پيوند می دهد هميشه نه کلام، که گاه انديشه است. و راه بيان
انديشه هميشه نه نوشتار، که گاه نگاه است. يکبار بايد به ديکری نگاه کرد.
|