Xipetotec


The lord of springtime
The flayed god of the Aztecs,
who was a god of agriculture and vegetation.

 

لينکها



تماس

 

پست الکترونيک:

xipetoteca@yahoo.com

 

بايگانی

بايگانی مطالب گذشته به صورت هفتگی:

[صفحه اصلی]

 

با حمايت

 

 

  Thursday, October 31, 2002 


*عاشق باش

  حتی بدون معشوق

  تا هر نفست

  عشق و آرامش را به جهان هديه کند.*




 


و اين حقيقتی است که حقيقت هميشه تلخ نيست، هميشه شيرين نيست،
گاهی آن چنان گس است که نمی توانی دانست يارای چشيدنش داری يا نه، و ميل به
رويارويی ات با آن يا گريزت از آن يا دگرگونه کردنت آن را کداميک بر و جودت غالب
است. و بدين گونه تو در ترديد ميان رفتن يا ماندن، شکستن يا ساختن، فرورفتن يا اوج
گرفتن سر در گم خواهی شد....




 

  Wednesday, October 30, 2002 


اگه بارون بباره

دلمو وا می کنم

تا خود صبح برات قصه می گم

اگه خوابت ببره

چشمامو هم می زارم

خواب بارون می بينم

اگه شب تموم نشه

می رم از نردبون قصه بالا

می رسم به آسمون

از تو گلهای انار     

خورشيدو در می آرم

جای ابرا می زارم

توی اون گودال تنهای پر آب

صبح برات گل می کارم.....

 




 


*
شب بيدار لميدن

   و گوش به باران سپردن:

   ياری قديمی قصه می گويد.*


 




 

  Monday, October 28, 2002 


اشکهايت مال من

خنده هايم مال تو

اشکهايت که مال من شد

می برم می بخشمشان به دستفروش کوچه ای در آخر دنيا

می آيم آن وقت خنده ها را با هم قسمت کنيم

اگر چه * گريه حجامت روح است *

اما گريستنت را تاب ديدنم نيست





لحظه ای اگر درنگ کنی

چشمانت را نور هديه خواهم آورد و آفتاب مورب پاييز

و نگاهت را

               شور زندگی

دستانت را شکوفه خواهم نشاند

و قلبت را

            سرود مهربانی





لحظه ای اگر درنگ کنی

يخ ها همه ذوب خواهند شد

                                     از گرمی نگاه نو
ظهورت





سيلاب را منتظر خواهم ماند. 




 


 



گسی چای را می نوشم و داغ می شوم. آفتاب پنجم آبان گرم و
نوازشگر پنجره را می سايد و در آغوشم می گيرد. در سر انگشتانم حس در بر گرفتن قلم
زاده می شود. صدای نسيم و صدای آواز خروسی بی هنگام و صدای برخورد نوک قلم با کاغذ
و صدای برگها.



اينجا، اين سو، ميان سه ديوار و يک پنجره کلمات شناورند در سپيدی کاغذ. می آيند و
خط می خورند. می آيند و خط می خورند. می آيند و خط می
خورند. و بعضا می مانند و جاودانه می شوند.



در دلم شوری است مثل شوق يافتن ماهی قرمز کوچکی در تنگی به وسعت يک عيد. دماوند
آنسوتر چه مغرور می نگرد مرا. تمام حرفهای ناگفته ساليان را از پس سکوتش می خوانم.
برمی انگيزدم. تنها گامی بر می دارم و اکنون بر فراز
قله ام. چه کوتاه بود اين فاصله و نمی دانستم. پرم از
حس بودن، خواستن و حرکت.



                            
            
* می خواهم آب شوم در گستره افق. *   



 

  Sunday, October 27, 2002 


نمی خواستم اندوهگينت کنم دوست من

نمی خواستم اشک به چشمانت بياورم دوست من

نمی خواستم با لبخند بيايی و بی لبخند بروی دوست من





آنچه گفتم از غم نبود _ هر چند غم حقيقتی است انکار ناپذير، اما همان حضور گاه و بی
گاهش بس است برای اثبات بودنش، ديگر نيازی به مرثيه سرايی ما نيست. اگر از خاطره
شدن گفتم در فکرم همه روشنی بود. مگر نه اينکه هر حادثه وقتی که رفت خاطره می شود و
خاصيت طبيعت اين است.






هر زندگی در هر لحظه فقط گنجايش يک حادثه را دارد و آن حادثه " اکنون " است. ما بقی
يا خاطره است، يا آينده و اين هيچ غم انگيز نيست. ياد سفر، خود سفر است. چه غمی
دارد گل سفر را لابلای صفحات تقويم چسباندن و به گاه بی سفری بوئيدنش؟






هر چند همواره بی غم بودن * عيب بزرگی است که دور از ما باد * همان گونه که همواره
در غم بودن، اما نخواستم سخنم بوی غم داشته باشد که رسالت ما نيست در اين يادداشت
های صميمانه بذر غم پراکندن.




 

  Friday, October 25, 2002 


سفر اگر چه شيرين است اما سرانجام، بازگشت
است. برای آن کس که بخواهد يا نخواهد. برای آن کس که از سفر بگريزد يا به سفر
بگريزد. سرنوشت هر سفر هميشه پيوستن به برگهای تقويم است. اما حتی همين پيوند ساده
کافی است تا سفر زنده بماند، با ياد همسفران.

 



 

  Thursday, October 24, 2002 


*دوست من! من و تو با زندگی بيگانه خواهيم ماند

  و با يکديگر و هر يک با خويشتن،

  تا روزی که تو سخن گويی و من گوش فرا دهم،

  تا صدای تو را صدای خود پندارم

  و آنگاه که در مقابل تو بايستم،

  گمان برم که در برابر آينه ای ايستاده ام.*




 

  Wednesday, October 23, 2002 


*نفس می بندم

  آه! زمزمه خوشبختی

  نفس باز می دمم: شوق*


 




 

  Tuesday, October 22, 2002 


*کلمات

         کلمات

 کلمات ساده، چه قدرتی در دل نهفته دارند

 با کلمات ساده می توان

                               بزرگترين عشق را

 به دنيا آورد..*




 


        سفری در
پيش است...
 



(اما يکی از دوستان لطف می کنه چند تا مطلب برای اين روزها پابليش
می کنه. ازش ممنونم.)





 


عجب مهتاب بی تابی! دوست دارم تا خود صبح ستاره بگيرم. قلابم
را به آسمان بيندازم و تور ستاره گيری ام را در ساحل ابرها بگسترانم. هر چه ستاره
جمع کردم، ميان تو و ماه و خودم قسمت می کنيم. خرده ستاره ها هم مال من. می خواهم
فردا معجونی بسازم از ستاره و صبح و باران. لاجرعه سر بکش، تا فردا شب تو باشی که
قايقت را به آسمان می افکنی. اينجا در قاب پنجره منتظرت خواهم بود. پاروها را
فراموش مکن.       




 

  Sunday, October 20, 2002 


يک توقف، يک کليد، يک چرخش، يک فشار ملايم با پنجه ها، يک نگاه
دزدکی به درون و دوباره صدای بسته شدن در. نه! اين هم، آن دری نيست که آن شب در
خواب ديدم. دری که به آن سو گشوده می شد.

اينجا خانه ای است با چهل هزار در و چهل هزار کليد. به دنبال آن در گمشده روياهايم.
نمی دانم چرا هر دری هميشه با کليد چهل هزارم گشوده می شود. اما هنوز هم دری را که
آن شب در خواب مهتاب ديدم، نيافته ام.
باز هم صدای بسته شدن در. و باز هم.   




 

  Saturday, October 19, 2002 


چشم در برابر چشم

دست در برابر دست

لبخند در برابر لبخند

خودم در برابر تصوير درون آينه

يا تصوير درون آينه در برابر من؟

من چه شبيه است به ديگری درآينه

کداميک مجازی است؟

من،

ديگری،

هيچکدام،

يا هر دو؟

وای

اگر پاسخ " هر دو " باشد چه؟؟




 

  Thursday, October 17, 2002 

تاب
نور را نمی آورم

پرده همراهيم می کند تا ديواری باشد در برابر نور

                                                              و
پلکها ديواری در برابر چشم

شعله چراغ را با خرده کاغذهای رنگی محو می کنم


                                                                  
و کتاب
هايم را آنسوتر پنهان

تنها راه می روم

      راه می روم

      راه می روم

و قدم هايم را می شمارم

ديوار که به من می رسد

                               باز می گردم



....و دوباره قدم هايم را می شمارم

در اين سايه روشن حوالی غروب

غروب شب آدينه

ميان اين چهار ديوار پر از شکلهای مبهم لرزان

هماره يکسان است شماره گام هايم

                                                در رفتن


                                                                        
و
بازگشتن

وه که چه تلخ است تکرار

تکرار در منفوری چهارچوب يک حصار سخت





تاب نور را نمی آورم امروز

                               تاب سايه شدن در تاريکی را
هرگز.





نه اين يک شعر نيست. اين قصه چشمهای منه که چند روزيه بی تاب شده و از روشنايی،
خوندن، نوشتن و هر چيزی تو اين مقوله _ از جمله اينجا بودن الانم _ منع شده. اما من
بازم اينجام. نمی دونم چه حلاوتی تو چيزهای ممنوعه، که آدم دوست نداره از دستش بده.
امروز به يه دوستی گفتم تو طالب عشقهای ممنوعی و اين جمله اونقدر شکوفا کردش، که
گمان نمی کنم يافتن يه عشق غير ممنوع می تونست اين همه شادش
کنه.   




 

  Wednesday, October 16, 2002 


ذوب می شوم از حسی ناب

روان می شوم به سويی نامعلوم

مأوا می گزينم در مأمنی مأنوس

جوانه می زنم از خاکی سبز

بالنده می شوم در سکوتی خلسه آميز

می درخشم از تابشی غريب

اوج می گيرم به جانب آسمانی پر ستاره

بوسه می زنم بر گونه ستاره ای خاموش

                                              می درخشد از
حسی بديع

دوباره ذوب می شوم از حسی ناب

ذوب می شوم از حسی ناب



پيداست آيا، دوباره روان شدنم؟

 




 

  Tuesday, October 15, 2002 


بنظر می آد فرشته مهربون قصه سيندرلا اونقدرها مهربونی نکرد
وقتی که گفت راس ساعت دوازده کالسکه تبديل به کدو می شه، اسبها موش می شن و لباسها
دوباره مندرس می شن. فقط کفشا باقی می مونن که تازه يه لنگه اونا رو هم سيندرلا روی
پلکان جا گذاشت. خوب آخه يه شب که هزار شب نمی شه. هر چند اين جور حوادث سيندرلايی
زيادن و اکثرا منحصر به فرد، ولی همه شون يه وجه اشتراک
دارن، اينکه هميشه يه زمانی هست که خاصيت چوبدستی جادويی ازبين می ره . حالا اين
زمان می تونه کمی ديرتر باشه مثلا ساعت چهار صبح و يا يه کم زودتر مثلا ساعت هشت
شب. راستی، می شه همه چی مثل کفشهای بلورين همون طور چشمگير باقی بمونه؟ تصورمی کنم
همه چی به فرشته مهربون ربط داشته باشه.       




 

                * 
کسی ملال را نمی سرايد.*





بيمارستان روانی ساعت هفت شب:

پسرک 20 ساله، دچار افسردگی ناشی از فوت برادر، با سابقه پرخاشگری، خودزنی، خودکشی،
توهم، با زخمها و زخمگاههای متعدد بر چهره، مچ دست، بازوها، گردن، سينه و شکم، مصرف
الکل، سيگار، ترياک، خواب آور.

بيان احساس: نفرت از ناپدری، آرزوی پيوستن به برادر، شادی.

خواسته خانواده: پافشاری برای بستری و ديگر هيچ.



بيمارستان روانی ساعت هشت شب:

دخترک 18 ساله، با سابقه فرار از خانه، خودزنی، تهديد، بستری، فراموشی، انکار
بيماری،....مصرف الکل، خواب آور، سيگار، حشيش.

بيان احساس: شادی.

خواسته مادر: پافشاری برای بستری و ديگر هيچ.



خيابان.....(مهم نيست) ساعت نه و نيم شب:

دخترکان و پسرکان خندان، با سابقه آسودگی، بی خيالی، بی غمی، خوشی مزمن و نابينايی
انتخابی.

بيان احساس: شادی.

و ديگر هيچ.




 

  Sunday, October 13, 2002 


* سيب تو

   سيب من

   حالا همزمان گازش می زنيم

   ببين هميشه چقدر فرق دارند

   حالا سيب و سيب را کنار هم می
گذاريم،

    و گاز و گاز را روبروی هم.* 


 



 


دستی که پيش بردم تا هديه ای دهم فرا راه دوستی،

زود پس می کشم

نکند ترديد کند تا بماند برای بازستاندن

که خاصيت عشق را، زايل می کند اين ترديد.




 

  Saturday, October 12, 2002 



آری، آری

می شود يک صخره بود.

می شود مرداب بود.

می شود بی ريشه بود.

می شود از غم نوشت.

می شود فرياد کرد:

" زندگی خاکستری است."





می شود آويخت بر،

چوبه اعدام هر انديشه ای،

کز شقايق وز گل شب بو نوشت.

می شود کوبيد بر هر سينه ای،

کز هوای تازه گفت،

آشنای تازه جست.





می شود همرنگ نفرت بود و کشت.

می شود با عاشقی،

کينه ای ديرينه داشت.

می شود با دوستی بيگانه بود.

می شود بر آسمان کودکی دشنام داد.





می شود با بوم هم خانه شد،

می شود تنها نشست.

می شود با مرگ دست دوستی داد و مرد.

می شود اصلا نبود.

می شود اينگونه بود:

می شود اصلا نبود.



        *    *    *



می توانی اين چنين؟

می توانی؟؟؟؟؟

 
 




 

  Friday, October 11, 2002 


*وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،

  نگفتم:" عزيزم اين کار را نکن."

  نگفتم:" برگرد

  و يک بار ديگر به من فرصت بده."

  وقتی پرسيد دوستش دارم يا نه،

  رويم را برگرداندم.

  حالا او رفته و من

  تمام چيزهايی را که نگفتم، می شنوم.





  نگفتم:" عزيزم متاسفم،

  چون من هم مقصر بودم."

  نگفتم:" اختلاف ها را کنار بگذاريم،

  چون تمام آنچه می خواهيم عشق و فداکاری و مهلت
است."

  گفتم:" اگر راهت را انتخاب کرده ای،

  من آن را سد نخواهم کرد."

  حالا او رفته، و من

  تمام چيزهايی را که نگفتم، می شنوم.





  او را در آغوش نگرفتم و اشک هايش را پاک نکردم

  نگفتم:" اگر تو نباشی

  زندگی ام بی معنی خواهد بود."

  فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم
شد.

  اما حالا تنها کاری که می کنم

  گوش دادن به چيزهايی است که نگفتم.





  نگفتم:" بارانی ات را درآر...

  قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنيم."

  نگفتم:" جاده بيرون خانه

  طولانی و خلوت و بی انتهاست."

  گفتم:" خدانگهدار، موفق باشی،

  خدا به همراهت." او رفت

  و مرا تنها گذاشت

  تا با تمام چيزهايی که نگفتم، زندگی کنم.*      



 

  Wednesday, October 09, 2002 


          *تنها گناه فقدان عشق
است. شهامت داشته باشيد.

                    لياقت دوست داشتن را داشته باشيد،

          حتی اکر عشق خيانت پيشه و وحشتناک بنظر برسد.*





چگونه می گويند راهی به دل کوه نتوان جست. شن سنگی است که مذاب است، سنگ صخره ای
است که شکسته است، صخره کوهی است که متلاشی است. چگونه می شود که تا ابد صخره بود و
زيست، سنگ بود و باز سحرگاه با شرار خورشيد ديده گشود.



چگونه می شود که درخت بود اما شاخ و برگ و گل و ريشه نداشت. درخت بی ريشه، درخت بی
شاخه کنده چوبی جدا افتاده است که ترک می خورد، لانه موريانه می شود و پيام آور
نيستی.



چگونه می شود قلب داشت اما نبخشيدش، چشم داشت اما فروافتاده نگاه داشتش، دست داشت
اما در قفا پنهان کردش.



چگونه می شود ماسه نبود، روان نبود، جاری نبود، وقتی که می شود،

چگونه می شود جوانه نداد، شکوفه نداد، سبز نبود، وقتی که می شود،

چگونه می شود شبنم نبود، زلال نبود، آيينه نبود ، وقتی که می شود،

چگونه می شود نسيم نبود، نوازش نکرد، پريشان نکرد ، وقتی که می شود،

چگونه می شود پرنده نبود، رها نبود، آسمانی نبود، وقتی که می شود،

چگونه می شود آدمی بود اما در سينه سنگ پروراند،

چگونه می شود بر خانه دل زنجير زد وقتی که غلهارا می شود گشود،

گونه می شود گوش کرد، اما نشنيد،

چگونه می شود نگريست، اما نديد،

چگونه می شود زيست، اما دوست نداشت،

چگونه می شود ادامه داد، اما خالی بود،

چگونه می شود بود، اما نبود،

چگونه می شود اين همه هراسيد،

چگونه می شود اين همه تنها بود،

چگونه می شود اين همه "من" بود؟




 

  Tuesday, October 08, 2002 


         *بزرگسالان وقت خود
را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمی دهند.*






     ورود بزرگسالان ممنوع! 



توی قلب هر آدم بزرگ يک کودک، يک کودک شيرين و دوست داشتنی تو خواب نازه. کودکی که
با يه تقه ملايم چشماشو باز می کنه و زل می زنه به چشمهای ما. اين کودک، کودکی
خودمونه. اونی که تو کوچه پس کوچه های خاطره، تو اون همه بهار و زمستون صفحه های
تقويم، توی اين همه قصه، اين همه غصه، اين همه دويدن، دويدن و نريسدن يا حتی بعد از
رسيدن، توی اين همه کلمه گم شده. شايد هم حس غربت، غربت حضور توی دنيايی که ديگه
دنيای آشنای کودکی نيست، وادارش می کنه حضورش کمرنگ بشه.



کودک ما محتاجه که لمس بشه، نوازش بشه، در آغوش گرفته بشه، با يه نوای لالا لالا
لالايی چشماشو باز کنه يا ببنده. کودک ما غرق نيازه که بخنده، گريه کنه، قهر کنه،
غلت بزنه، بادبادک هوا کنه، قصه پينوکيو گوش بکنه، حتی گاهی ديوونگی کنه، بچگی کنه،
بچه باشه.

   

چطوري می شه که شکوفا شدن اين کودک رو از خودمون دريغ کنيم، اين همه حس آدم بزرگ
بودن بهمون غلبه کنه، لااقل يه بار هم که شده به کودک نقره ای وجودمون مجال بودن
بديم، به اون گوشه های وجودمون که تو گذر اين همه سال خاکستر شدن مجال دوباره مشتعل
شدن، دوباره پاک بودن، دوباره ناب بودن، دوباره سرشار از حس زندگی بودن، دوباره
کودکی رو زيستن، دوباره رقص با کودک درون، دوباره متولد شدن.

                                         *عشق
يک کودک است.*

                                       روز کودک، روز عشق
مبارک.




 




 

  Monday, October 07, 2002 


*بيا قايم باشک بازی کنيم:

  اگر در قلب من پنهان شوی، يافتنت دشوار نخواهدبود،

  اما اگر در لاک خويش پنهان شوی،آنگاه جستجوی تو برای هر
کس بی نتيجه است.*



 

  Sunday, October 06, 2002 


            *يک نقاشی
احمقانه بکش.

              يک شعر لی لی لولو بگو.

              يک آواز لالا لی لی بخون.

              توی آشپزخونه، ديرام درامی برقص!

              چيز جديدی به جا بذار.

              که قبلا توی دنيا نبوده.*



              





از انتهای اين راه

                   اين راه کج خيال

با انبوه دو سويه چنارها و کاجهای بی ملال

آنجا که مرز ديروز و امروز

                          امتدادی است محو

در سايه روشن خاطرات





کودکی بازيگوش

                  می خوانُدم

به آهنگی آشنا

آهنگی از پس روزهای کودکی

آهنگی از پس روزهای مدرسه

آهنگی از پس روزهای لی لی بازی

آهنگی از پس روزهای اشک و لبخند

آهنگی از پس روزهای شعر و نقاشی و آبرنگ

آهنگی از پس روزهای عروسک

                                  عروسکهای هميشه خندان،
هميشه دوست

                                                     با
موهای طلايی هميشه بافته

آهنگی از پس عکسهای قاب گرفته بر ديوار



                        *     *     *



از ورای عکسهای قديمی قاب گرفته

کودک کودکيم را

                 به ضيافت امروز می خوانم

ميزبان خوبی آيا خواهم بود،

                                 اين ميهمان شگفت را؟







 




 

  Saturday, October 05, 2002 


*هميشه می گريختم

  ميان کلمات تکراری قديمی

  و سر و صداهای بيهوده

 
                     
        از زمان می گريختم

  به درون خود

              سفر می کردم و دور می
شدم...





  اما اين بار 

                   پيش ار آن که
بگريزم

  ستاره ای روی دست من افتاد

  ستاره ای که به خاطر من از آسمان
جدا شده بود

  اين ستاره باعث زندگی بود

  ستاره بر دستم به خواب
رفته بود

                                          همچون
گنج اسرار کودکی 

                                          و
من

  با اين ستاره بر دستم

                             نمی
توانم جای دوری بگريزم......*





                            *    *   
*    *





*
جنب و جوشی در اين عبارت ممنوع وجود دارد:

    " ديگر هرگز بدون قدرت، اعتراض نمی کنيم!" *





نمی دونم اين چه خاصيتيه تو فرهنگ ما که اگه غر بزنيم، شکوه کنيم، گله کنيم، از
زندگی و ما فيها بناليم، خيلی نازنين می شيم. هر چند شايد اين مسئله ريشه تو سنتها
و باورها و پيشينه فکری مون داره. شايد اين ميراثيه که از بزرگترامون به ما رسيده.
ميراثی که با يک نگاه می تونيم تو دست پدربزرگها و مادربزرگهامون ببينيم. يه
مادربزرگ خيلی ماه رو می شناسم که هر شب بايد با يه غصه جديد سر رو بالش بذاره، که
اگه فراهم نشه اون شب رو از غصه بی غصگی خوابش نمی بره. و اين هديه دست به دست گشته
تا به دست ماهايی رسيده که بايد اين دنيا رو بسازيم و ادعا می کنيم که می خوايم اين
دنيا رو بسازيم. ولی اونچه تو دستمون داريم يه صندوق پر از شکوه و شکايته و جالبه
که برای به خاک سپردن اين صندوقچه و البته گنجينه اصل رو از دل خاک بيرون کشيدن
تلاشی نمی کنيم.



با در حاشيه بودن و ندای " زندگی نامهربان است "، " زندگی جبر است "، " زندگی حقير
است " سر دادن، زندگی فرقی که نمی کنه هيچ، بايد تا خود آخر زندگی با پژواک اين
نداها سر کنيم.





ا       * اين جهان کوه است و فعل ما ندا

                                           سوی ما آرد
نداها را صدا *




شايد قدمی که ما می تونيم برداريم اونقدر کوچيک باشه که حتی اونی که کنارمونه حسش
نکنه، اما اگه گامی برداشتيم و دست کم خودمون حس حرکت رو لمس کرديم، می شه خرسند
باشيم که پژواک قدم ما دنيا رو يه تکونی می ده. هر چند غير محسوس، غير ملموس و شايد
نه به اين زودی ها.




 


تنها
يک قلم، يک کاغذ، يک ميز چوبی خود رنگ، يک گلدان گل نرگس، يک کتاب شعر، يک
ليوان چای داغ، يک نوای دل انگيز، يک پنجره چهارگوشه، يک پرده سفيد، يک درخت، يک
پرنده ، يک آسمان آبی که به پنجره ام می نگرد. تنها همه اينها کافی است اگر
قلبم همراهيم کند تا بگويم آنچه می خواهم،اگر که گوش بسپاری.



می خواستم چيزی بنويسم

قلم خنديد

دستم لرزيد

می خواستم چيزی بگويم

گلدان شکست

صدايم نرسيد

گلدان را چسباندم

قلم را خواباندم

نگاه را هديه کردم

و لبخند را

و عطر گل را

و سپيدی کاغذ را

و صدای درونم را

اگر که گوش بسپاری... 



 


 

  Thursday, October 03, 2002 

* " آيا نمی خواهی مرا اهلی کنی؟ "

     او روز نامه اش را خواند،

     غذا را سفارش داد

     آن را با نوشابه اش خورد

                                   سپس بلند شد

     و بی آنکه چيزی بگويد،

                                 رفت...

     و من هنوز صدای خودم را می شنيدم:

                                                 " آيا
نمی خواهی مرا اهلی کنی؟
" *





                                              *     
*      *

 



راستی
تا حالا چند بار شنيدين يا گفتين که :

با فلانی معاشرت نکن، ممکنه اقدس خانوم يا اصغر آقا بقال بگن همسايه مون
فلانه و بهمانه.

فلان جوری نيگا نکن، ممکنه خاله قمرالملوک سگرمه هاش تو هم بره.

فلان جا نرو، ممکنه مامورای سيا اسمتو در بيارن بخوای بری رواديد بگيری بهت
ندن.

فلان شعارو نده، ممکنه بخوای بری اداره جاتی بشی پرونده ات مورددار بشه.

فلان جوری لبخند نزن، ممکنه مدعی العموم برات حکم ارتداد بفرسته.

تو فلان سايت نرو، ممکنه ردتو بگيرن بندازنت هلفدونی.

به فلان جا زنگ نزن، ممکنه صداتو ضبط کنن برات پاپوش بسازن. 

فلان حرف رو نزن ، ممکنه يکی بشنوه واسه خودش خيالاتی بکنه.

فلان شعر رو نخون، ممکنه سی و پنج سال ديگه يکی بهت گير بده که دهه اين چيه
ديگه.

فلان جا ننويس،....... فلان جا بنويس.

فلان جا نخون،........ فلان جا بخون.

فلان جا خودت نباش،..... فلان جا خود خودت باش.

ممکنه خيلی چيزا بشه،.... ممکنه خيلی چيزا نشه.

ممکنه زمين بترکه،..... ممکنه آسمون ترک بخوره.

ممکنه يکی يه تکونی بخوره،.... ممکنه يکی از اون بالا بالاها بيفته
پايين.

و ممکنه خيلی چيزای ديگه.







 



 

  Wednesday, October 02, 2002 

* Love is
an activity, not a passive affect;

   it is a " standing in " not a "
falling for ".

  The active character of love can be described by stating that

  
love is primarily giving not receiving.*


 



 

*
دل را وسعتی است به پهنه گيتی

   و جايگاه عشق است

                        تا که در او جای گيرد و لبريزش کند

   و اين معنای مطلق زندگی است. *

 



دل آدما مثل يه ظرف آبه، يه ظرف که می شه تو هر قد و قواره ای
تصورش کرد. اگه کوچيک باشه مثلا اندازه يه حوض گلی يا يه تشت آب، حتی يه قطره
ناپاکی هم می تونه آلوده ش کنه. مثلا يه کدورت، يه خشم، يه کينه، يه مصيبت، يه شکست
و البته سکون. اون موقع دوباره تصفيه کردنش شايد خيلی مشکل باشه.



      *آب وقتی زياد در نقطه ای بماند خواهد
گنديد. روح نيز اگر مدتی مديد در آرامش باشد

              فاسد خواهد شد.*



اما اگه دريا باشه، آبی باشه، وسيع باشه، موج داشته باشه، هر چقدر که ناخالصی نثارش
کنن، بازم پاک می مونه. اگه يه حوض داشته باشيم، بايد هر چند وقت يه بار آب حوضی
بياريم، خاليش کنيم، تميزش کنيم، دوباره پرش کنيم، توش ماهی گلی بندازيم. اما تا
حالا هيچ کس نيومده آب دريا رو بکشه. دريا هميشه درياست. چون حاصل جمع دريا با هر
چقدر آب خالص يا ناخالص بازم دريا می شه.



تازه يه چيز ديگه: اگه دل آدم دريا باشه، هر چقدر به ديگران هديه ش کنه بازم تموم
نمی شه. خوب آخه از دريا هر چی هم که سطل سطل آب بکشيم، باز سطحش ثابت می مونه.
دريا هيچوقت تموم نمی شه حتی کم هم نمی شه. چون حاصل تفاضل
هر چقدر آب از دريا بازم دريا می شه.





                       * عشق هيچگاه جای نمی
گيرد.*


 




 

  Tuesday, October 01, 2002 


              if ever things being to look

                       a little cloudy...

                 they'll get better soon.

             just remember that it's true:

          it takes
rains to
make rainbows,

            lemons to make lemonades.

         and sometimes it takes difficulties

       to make us stronger and better people.

     the sun will shine again soon... you'll see.



 




 


* در زندگانی تو همواره انسانهايی

                                                 زيســت
مـی کنند

                                                 لبريز
عشق و درک

   هر گاه که دست بر آری،

   حتی به سردی آن روز که خويشتن را،

                                                         تنهاترين
بيابی.*



                              *    *   
*




با من بگو آنچه در بندت می کند.

با من بگو آنچه چشمه قلبت را از جوشش وا می دارد.

با من بگو آنچه تار و پود انديشه ات را می گسلد.

با من بگو آنچه روز و شبت را با هم يکی می کند.

با من بگو آنچه کودک خواب را از چشمانت می ربايد.

با من بگو آنچه نفست را به شماره می اندازد.

با من بگو آنچه دريای نگاهت را تيره می سازد.

با من بگو آنچه شکوفه کلام را بر لبانت می خشکاند.

با من بگو آنچه می آزاردت.

با من بگو آنچه می آزاردت.



                             *    *   
*



 * دستت را به من بده

                      حرفت را به من بگو

                                          من تشنه شنيدنم
*