Xipetotec


The lord of springtime
The flayed god of the Aztecs,
who was a god of agriculture and vegetation.

 

لينکها



تماس

 

پست الکترونيک:

xipetoteca@yahoo.com

 

بايگانی

بايگانی مطالب گذشته به صورت هفتگی:

[صفحه اصلی]

 

با حمايت

 

 

  Friday, November 29, 2002 


اين همه صورتك براي چيست؟

من آواها‏، نجواها، سكوت را هم ديگر مي شناسم

حتي از پس نقاب، نقابهاي رنگ باخته بيهوده....





 



 

  Thursday, November 28, 2002 


شايد مه است... يا باران است... يا غبار است... نه... پس
چيست که نمي توانم آسمان را ببينم... خسته ام انگار... چه حس غريبي... چقدر
ناآشنا... خســــــتـگــــــي... چقدر همه چيز ناآشناست... حتي من... حتي
سکوتم... و سرگشتگي ام... حتي فريادم... و گم شدنم... من فرياد کردم... تو
نشنيدي... هيچ کس نشنيد... حتي خودم... مي خواهم
بخوابم... چند وقت مي گذرد از خواب پيشينم؟... يادم نيست... اينجا چقدر تاريک
است... و اين اشکال هندسي آويخته بر ديوار چقدر قرينه اند... چقدر غريبه اند... چرا
کلمات نمي آيند...  چرا نفسهايم اين همه مي سوزانند... چرا صبح نمي شود... چرا
کسي اين سکوت را نمي شکند... من آخر نمي توانم... به گمانم خسته ام... خسته تر از
آن که چيزي بشکنم... کلمات فرار مي
کنند... آب مي خواهم... تشنه ام... مي خواهم بروم... نمي توانم اما... مي مانم... خيالم مي گريزد.. نشسته ام... پس چگونه است که دارم خواب مي بينم... خواب همان تيله رنگي
کودکيم را که شکست... و تو نديدي... هيچ کس نديد... حتي خودم... حيرانم... بيقرارم... خسته ام...




 

  Monday, November 25, 2002 


مي خواستم باز هم بنويسم... سنگيني كلمات اما بيش از آن بود كه
اين صفحه تاب بياورد... هر چه حرف، فرو ريخت... قاصدكي مي نالد انگار... نكند زير
گامهاي كسي مانده در اين شب بي نور... سكوت است ... سكوتي كه مي آزارد... و نيم شبي
كه هيچ چشمي در جستجوي قاصدكي گم شده پنجره ها را نمي پايد... سرد است... پس چرا
پيشاني ام مي سوزد... تب دارم انگار... خواب اما نه... گيجم... مهم نيست... و
سرانجام صدايي... جاروي رفتگر... اين همه زود... لابد... شايد خوابم ... نه مي نويسم...
پس هستم... مي نويسم... اما نه آن چه را كه بايد... صفحه تاب نمي آورد...
مي دانم... دلم تاب مي آورد آيا... اين چنين سنگيني را زيستن...  


 

  Sunday, November 24, 2002 



نمي دانم کدام شب بود شبي که خواب آن چشمان غريب را ديدم

چشماني که بي تاب مي نگريست

و تمناي نگاهي که شأن نزول پريشاني کلامم شد از آن پس...


 




 

  Friday, November 22, 2002 


* پرواز اعتماد را با يکديگر تجربه کنيم

   و گرنه مي شکنيم بالهاي دوستي مان را...*




 

  Thursday, November 21, 2002 


ديرگاهي است كه خشكيده به لبها شعري از موسم گل

آسمان را جويد

كه بر آن قطره اي از نور بيفشاند باز

تو بيا

چشم به چشمانم دوز

قطره اشكي بفشان

تا كه لبها به سخن باز شود

تا كه سيراب شود دفتر من....




 

  Tuesday, November 19, 2002 


شاعري ديدم

در كلامش عشق

در نگاهش موج

موج عشق آمد

واژه ها را برد...




 


تمام ظهر نشسته بر گلدان سفالين وارونه‏‏‏‏، با تن پوشي در خور
پاييز در بر و آفتـابي كه زانوان را به گونه اي غريب مي سوزاند. نقش دلي كه بر
گلدان حك  مي شود و سماجـت سايـه هايي كه بـراي بلند و بلندتر شدن ناخواسته
رنگ مي بازند. ‏اينجا در بيابان سايـه ها همه مي درخشند.
اينجا
اشيا، همه برجسته اما دست نيافتني به چشم مي آيند. اينجا چيـزي نيست بجر خاك و
خار. اين فضاي بينهايت كه از هر سو  بي انتها مي نمايد بجز از آن سوي آشنا كه
بـه دماوند پيـوند مي خـورد،
در عيـن پـر از هيـچ بـودن، پـر است از جذبه اي غـريب
كه آدمي را مبهوت مي كند و مسافر بي خود از خويش جاده خالي بي حاشيه تا نمي دانم
كجا...

 




 

  Sunday, November 17, 2002 


خاموشم

خاموشيم اما از هجوم اين همه واژه است

 نه از بي سخني

خاموشيم از آواهاي در گلو مانده است

نه از بي صدايي

خاموشيم از بي قراري است

خاموشيم از بي قراري است...

 




 


تو معنا کن

حضوري را

             اين چنين بيگانه

نگاهي را

           اين چنين مبهم

لبخندي را

            اين چنين محو

سکوتي را

             اين چنين ژرف

و مرا

      اين چنين گنگ

      
اين چنين حيران

      اين چنين....


    




 

  Friday, November 15, 2002 


* هرگز دريا را تعريف نکن

   چون اگر به دريا نگاه کني

   و آن را تعريف کني

   بعد برگردي

   و سپس دوباره نگاه کني

   دريايي که مي بيني

                                 ديگر
همان دريا نيست

   که لحظه اي پيش ديدي...*




 

  Thursday, November 14, 2002 


هر شب مهتابي

روزني بود در اين پرده بي نقش خيال

که من خوابزده

غرق نگاه

راه از آن مي جستم

سوي خلوتگه ماه

و نمي دانستم

راز مهتاب کجاست

که دل " ديوانه "

عاشق مهتاب است

.

.

.


و سرانجام همين روزنه بود

که مرا مجنون کرد....


 




 

  Tuesday, November 12, 2002 


هيچ  ف ا ص ل ه ا ي

                               اين همه
خالي نيست....


 




 


مي خوام امشب

گل بارون رو برات هــديه بيــارم

توي گلدون قشنگ مهربوني....




 

  Monday, November 11, 2002 


مي دانم

            که مي خواني و مي گذري

مي دانم

            که مي داني و مي گذري

و من باز

مي نويسم....

 


 




 

  Sunday, November 10, 2002 


در درونم کسي است اين روزها

که با صداي بلند مي انديشد

نمي دانم شرمگين خواهم شد

و يا خرسند

وقتي به گوش رسد

صداي انديشه ام....




 

  Friday, November 08, 2002 


....شب و شکيبيدن

....شب و شنودن

....شب و شور

....شب و شيدايي




 


....غروب و غربت....


 



 


    صبح و صبوري....




 

  Thursday, November 07, 2002 


از ميان اين همه حرف، اين همه کلمه، اين همه جمله

کوتاهترين کدام است براي گفتن همه چيز؟


 




 

  Wednesday, November 06, 2002 


* از دنيای کهنه ات بيرون بيا

   و دنيای نو،

   مثل پوستی تازه

   بر تو خواهد روئيد.

   گذشته و اينده اجتناب ناپذيرند

   اما ديگر وجود ندارند،

   تنها اين پوست قديمی را دور بينداز....* 




 

  Tuesday, November 05, 2002 


قرار بود بازی کنيم

نام بازی يادم نيست

می گفتند مهره های سياه روبرو را بايد زد

                                                            تا
برد





مهره ای نيز به من دادند

مهره ای سفيد

نام مهره يادم نيست

در من توان زدن نبود

آن مهره را که چشم در چشمش می دوختم

چشمانم را بستم

آنگاه

      ديگر

            مهره ای نبود

                              در برابر من





سرانجام

         از ادامه
بازم داشتند

نمی دانم اما چرا....؟




 

  Monday, November 04, 2002 



سلام

سلام آشنای غريب

سلام غريبه آشنا

که کوله بار رفتن بسته ای

که عازم دوردستهايی

                         جايی آن سو تر از سکوت



دمی بپای

دير نخواهد شد

برايت آسمان و بی نهايت و دريا

برايت نور و عشق و باران آورده ام



زود باز گرد

سفرت بيش از آن عدد مقدس

                                     بيش از هفت روز اگر
باشد

قاصدکها دلتنگ می شوند



قلمم سلام می رساند

دستهای چشم براه باران هم

برايم لبخند سوغاتی بياور

و صدايی از جنس طلوع

                              از جنس صبح



هرگز نخواهم گفت

آن واژه را که در آخر سخن می گويند

فقط

به اميد ديدار....




 


امروز نامه ای از آسمان به دستم رسيد

سطرها همه سفيد بودند

تنها سلامی بود

                      و خداحافظی

به گمانم بقيه کلمات جايی ميانه راه افتاده بودند....




 

  Sunday, November 03, 2002 


رخصتی،

برای انديشيدن؟

يا برای گريختن؟

نمی دانم....




 


سکوت

سکوت

سکوت

و سر انجام باور اينکه هيچ صدايی نيست

يادم می آيد

صدايی را از دوردستها

صدايی آميخته به معما

اين چه سکوتی است که جيرجيرکها هم حتی

                                                               از
شکستنش واهمه دارند

راستی می شود که در سکوت

شعر خواند؟

قصه گفت؟

خنديد؟

صدا ممنوع است

نمی دانم اما، چرا به ناگاه شعری می خوانم

واژه ها بی تابند انگار

نا شکيب تر از من....




 



* اضطراب
تو

   از آن چيزی است که قرار است در
آينده اتفاق بيفتد

   چيزی که شايد

   هرگز اتفاق نيفتد

   به فکر امروز باش

   چون آينده،

   خود از خويشتن، مراقبت خواهد
کرد.*


 




 

  Friday, November 01, 2002 


* من هستم

  چون من هستم

  و من باور می کنم

  که بخشی از لايتناهی هستم

  
و " لا
يتناهی
"

  من هستم!...*

 




 


سرانجام رسيدند. اين خوشامدی است از جانب دانه های باران که
دست در دست خنکای صبحگاهی عابران جمعه زده را می پايند. کرنشی ملايم بر لباسهای
پشمين پنهان شده از نوروز در پستوی خانه ها. اين صبح با حليم و چای و چوب و آتش چه
رنگی می گرفت اگر می خواستی. گفته بودم که جمعه صبح بيدارم نکنيد. می خواهم
روياهايم برقصند تا آنجا که توان پايکوبيشان هست، آنقدر که قصه روياهايم کتابی شود.
و حالا مانده ام که اين کتاب را با کدامين نام بياغازم و به کدامين دل رويايی تقديم
کنم.  




 


می دانم، می دانم، می دانم

که اگر پيش روم

يا اگر برگردم

آخر قصه يکی است

چه کنم؟