|
Thursday, December 26, 2002
هجرتي عظيم بايد
نه براي بريدن
نه براي دور شدن
نه براي گريختن
هجرتي براي بازگشتن
براي خويش را وا نهادن و باز به خويشتن رسيدن و دوباره از خويش کندن و به هر چه
روشني پيوستن.....
Tuesday, December 24, 2002
ياد " الجرنون " افتادم و چند شاخه گلي که براي او بود. هنوز
هم شايد کتابها را که کنار بزنم آن گوشه، خفته باشد. جايي ميان آن کاغذهاي سفيد که
اندکي به زردي مي زدند، با چندين شاخه گل بر بسترشان. هر چند شايد هم حالا ديگر
گريخته باشد، " الجرنون " آخر يک موش بود.
Thursday, December 19, 2002
چه زود شب شد. حالا اين برفآبها يخ مي زنند. حالا اين کوچه
باز مسدود مي شود. حالا باز من مي مانم و اين پنجره و مخمل
برف و يخ و خيال. من اما بيش ار اين مي خواهم. من بيش از برفهاي اين کوچه مي خواهم.
من برفهاي کوچه شما را هم مي خواهم. من برفهاي هر چه کوچه آشنا را مي خواهم. من مي
خواهم اين تب زمستاني حک شده بر پيشاني ام فرو ريزد در سرما. من مي خواهم يک آدمک
برفي درست کنم. شايد هم بيشتر. شايد دو تا يا هفت تا يا هفتاد تا. کسي چه مي داند
که چقدر برف خواهد باريد. هيچ وقت هيچکس نمي داند. من اما مي خواهم
آدمک برفي ام از جنس برفهاي همه کوچه هاي آشنا باشد. من مي خواهم امشب را هم
متولد شده باشم که بهانه اي باشد تا شما در جشن کوچک کوچه ما با بغلهاي پر از برف
بياييد. مي دانم که کوچه مسدود است اما تا آنگاه که بياييد راهي خواهم گشود. قول مي
دهم. مي آييد؟ با
برفهاي همه کوچه ها؟
چه زياده خواه شده ام امشب....
Monday, December 16, 2002
مي
خواهم در اين تب بمانم
مي خواهم آنقدر داغ شوم كه آتش هم حتي كه بر پيشاني ام نهند
ذوب شود....
Wednesday, December 11, 2002
*روي رخشنده تو قبله ماست
مردم ديده ما قبـله
نمـاسـت *
Monday, December 09, 2002
من متهم شده ام و در دادگاهي بدون قاضي، دادستان، وکيل مدافع،
شهود و حتي شاکي محاکمه مي شوم. به زودي....
Saturday, December 07, 2002
نمي دانم چرا باران که باريد چيزي در من ذوب شد، گرم شدم
انگار. رفتم تا خود بــــــاران فرو نشاندم. نمي دانم چرا
آن همه برگ سبز و زرد و نارنجي آنجا کنار کوچه، خاموش و پرسان مرا مي نگريستند، مرا
مي خواندند. و من، من که شرمم مي آمد گامهايم را بر آن ياران آشنا فرود آورم، تمام
راه را در ميان کوچه، زير باران خيس شدم، رها شدم و در جايي که ديگر يادم نيست به
گمانم گم شدم. گم شدم، آري.... و حالا دوباره اينجايم. پنجره را اما تا آخر گشوده
ام تا به جاي صداي اين دکمه هاي بيجان، هر حرفي که مي آيد با صدايي از جنس باران
همراه شود و مي انديشم که اين قطره هاي پاک چه باشتاب و موزون و بي نقص کلمات را مي
پراکنند بر بستر عاشق زمين. و چه آغوش بازي دارد خاک، براي در بر گرفتن اين شعر
لطيف آسماني....
Thursday, December 05, 2002
امشب دلم براي همه تنگ است
حتي براي خودم
باور مي كني؟....
Tuesday, December 03, 2002
خرمالوي گس مي خواهم
آنقدر گس که بياميزد با حال
پس تا هميشه بپايد
طعم گس اين لحظه
و دوباره زنده شود
آنگاه که در سبد افتد
باز اين ميوه خزان زده....
Sunday, December 01, 2002
دور شده ام
از سرزمين نورها و رنگها دور شده ام
مي دانم
و گريزانم از اين گذر
باز خواهم گشت
با هر چه رنگ در آغوش
و هر چه نور در چشمان
تنها مجالي بايدم....
|