Xipetotec


The lord of springtime
The flayed god of the Aztecs,
who was a god of agriculture and vegetation.

 

لينکها



تماس

 

پست الکترونيک:

xipetoteca@yahoo.com

 

بايگانی

بايگانی مطالب گذشته به صورت هفتگی:

[صفحه اصلی]

 

با حمايت

 

 

  Friday, January 31, 2003 


صدا

صدا

صدا

قلبم؟

تپش اين سطور هنوز ننگاشته؟

آسماني

گنگ

غريب

و نه قريب





صداي قلم است انگار

تو مشق مي كني * ترا من چشم در راهم
*
؟

تو دف مي زني  هي هي هي بر پرده جانم؟

تو مي خواني ام به آوازي هنوز نسروده؟





اوج مي گيرد صدا

شب مي شكند

ماه مي افتد بر آستانه پنجره ام

                                               گشوده
به بي نهايت

نور مي ريزد در دلم

شور مي گيرد

                     سطر سطر شعر هنوز ننگاشته ام





مي داني و نمي خواني؟

مي خواني و نمي آيي؟

رسم غريبي است

رسم مسافر

مسافر جاده هاي سبز فراتر از اكنون





نخست روز سفر

ترديد ويران شد

و همه ترانه شد بر گوشم

بانگ " مي خوانمت "

من بارور شدم از اين سرود

و باورم اين بود

و باورم اين است

كه صدايي مرا مي خواند

و چه گنگ

و چه غريب

و نه قريب.....

 



 

  Tuesday, January 28, 2003 


همهء ثانيه هايم از تو

رنگ خورشيد گرفت

و خيالت

بستر سبزترين شعرم شد

كه دلم از پس يك روز زمستاني پر برف سپيد

بوسه بر قامت نامت بنهاد

بوسه گاهي كه بر آن   

طرب انگيز نهالي روييد

پر گلهاي نياز

پر گل واژه مهر





از سكوتم تا تو

از سكوتم تا من

از سكوتم تا ما







و سرانجام سلام

                            
اولين واژه بودن



به لبانم بشكفت......




 

  Saturday, January 04, 2003 


همه در خواب بود

همه در خواب است

اما چه آشناست

حتي

كوچه اي كه با تو از آن نگذشتم

دستي كه بر دستت ننهادم

نگاهي كه بر ديده ات ندوختم

و كلامي كه بر قلبت به نجوا نخواندم



همه چيز هست

و همه چيز نيست

من كجايم؟

و تو؟

تو خيال نيستي

و يا يك واژه‏‏، يك كتاب

و من؟



مي شنوي؟

اين صداي من است

من اما بيش از يك زمزمه ام

بيش از يك فرياد



مي بيني؟

اين نقش نگاه من است

من اما بيش از قابهاي غبار ساليان گرفته ام



مي بيني كه مي سرايمت؟

شعرم را مي خواني؟

به بلندترين صدا...

به سبزترين حضور...

و نه فارغ از هر چيز...

از هيچ چيز...

از تو...

از من...

مني كه مي شناسمت...

از فراسوي مرزها...

و مؤمنم...

بر سخاوت مهربانترين دلها...

كه در تو جاري مي كند...

روح بزرگ هستي را...

.............

........

...




 

  Wednesday, January 01, 2003 




اين صدا
.... اين صدا.... اين صدا از صبح درونم را
آکنده از شعري که مثل هيچ شعري نيست.... شعري که هيچ کس...
هيچ وقت... براي ديگري... حتي
خيال گفتنش را نداشته است.... به لالايي مي ماند.... و آوايي آسماني.... از جنس
نوازشهاي آفتاب صبح بر گونه شقايقهاي دشتستان همان خواب که در آن روييدم از نور
.........................

که در آن پر شدم از شوق نگاه خورشيد....

که در آن سايه يک ابر سفيد....

خلوتم را آشفت....

اين صداي خواهش يک ساز در دستان کودکي شايد پريشان است....

خواهش رود به دريا....

خواهش واژه به آواز....

خواهش شمع به آتش....

خواهش  قاصدک خفته شب....

به نسيم....

خواهش اين دل سر گشته به

هـجــــــــرت

.........................................................