|
Wednesday, October 15, 2003
ايستادم و سراپا سايه شدم..
همه تن گوش شدم..
اين همان صداي مقدس بود؟
آري همان....
خواندم..........
.........................
پاسخ نيامد كه در مي يابمت
...............................
......................................
پس آن كلام ِ بخوان تا دريابمت كجا گم شده بود....
دوباره خواندم.....
.................................
گفتم: درياب......
....................................
گفت: درها همه بسته اند.
دري
بساز.
گفتم: مددي......
...............................
گفت: من اين سوي درم.
خود
بساز.
Tuesday, October 14, 2003
Wednesday, October 01, 2003
سه
ده سال گذشت.....
از ارمغان لك لك هاي سپيد
بر بام دورترين خانهء جنگلي
مهربان ترين فرزند خورشيد را
باور مي كني؟
سه ده سال گذشت.....
از رنگ كودكي
از بوي خاك باران خورده
از جنگل خيس
از صداي صبح مدرسه
از عظمت قصرهاي ماسه اي
باور مي كني؟
سه فصل گذشت....
از ناب ترين حادثه
از قصهء تولد يك پروانه
از طلوع تو
در من
از تولد دوباره
تا دوبارهء تولد....
همه پروانه هاي قلبم
هديه اين تولد دوباره
هديه كودك نوظهور چشمانت.....
|