|
Wednesday, February 25, 2004
چه
شوری دارد فصل پنبه چينی
کودکان سفيد زمين
باريده از دل خاک
اينجا سرزمين من است
اينجا آفتاب کمی مورب می تابد
اينجا آسمان شب و صبح يکی نيست
اينجا نفسم بر می آيد اما باز نمی رود
اينجا همه چيز بوی غريبی دارد
نه بوی غريبی
که بويی غريب
اينجا ميان هياهوی " من اگر باشم آسمان آبی تر است"
چيزی
گم است
اينجا صداهايی می خوانند: "بشتابيد برشهای زمين مال شما "
اينجا سرزمين من است
اينجا اما چيزی کم دارد
اينجا تو هم نيستی
تو که نباشی دوری هست
دوری هم درد دارد نازنين
تو که نباشی
کسی می نشيند کنار سايه ابرها بر سنگفرش کوچه
و قصه های بی انتها می بافد
با نخ های ابريشم کرم های هرگز پروانه نشده
و مرواريد های سپيد چشمانی هميشه خيس
Saturday, February 14, 2004
Thursday, February 12, 2004
زندگي را اگر
كمي از بالا بنگريم
زندگي را اگر
از كمي بالا بنگريم
شايد كه كمي
تنها كمي
زيباتر
سبك تر
آرام تر
و خداگونه تر
باشد...
Monday, February 09, 2004
نِي مي زند
هِي.. هِي.. هِي
مي خوانمش
پاسخ نِي
مجنون و مات و مست و منگ
مبهوت...
بي دل...
پر شرنگ...
|